- بازدید : (233)
- تو دیوونه ای آنی.همه این رو می دونند که تو مشکل روانی داری ... حتی این ها فهمیدند!
و با دست به منصور و صبا اشاره کرد.
آنی با خشمی مهار نشده چند قدم جلوتر آمد و فریاد زد: تو می خواهی با این حرفها خودت رو بی گناه نشون بدی ... من خیلی خوب می دونم چه کارهای کثیفی می کنی ... اون سوزان احمق هم از این کارها خوشش میاد ... اون آشغال همیشه دنبال پول بود.فکر کردی چرا با تو عروسی کرد!؟
جهانگیر مستقیم به چشمان او زل زد و با لحنی تهدید آمیز گفت: داری زیاده روی می کنی ... مراقب حرف زدنت باش.
ناگهان آنیتا کمی آرام شد.همان لبخند کج و مصنوعی همیشگی را بر لب آورد و با اشاره به صبا گفت: چرا با اون ازدواج کردی؟ دلم می خواد بدونم.
- به تو ربطی نداره.تو در حدی نیستی که بخواهی از من چنین سوالاتی بپرسی!
- تو باید به من جواب بدی ... تو و اون باید جواب بدید که چرا من رو به این دنیا آوردید؟ تو چرا با من از اون انتقام گرفتی ... و اون چرا منصور رو بیشتر از من دوست داشت؟!
صبا با ناله گفت : این چه حرفیه؟ اونا به تو چی گفتند که تو اینقدر بی رحمانه قضاوت می کنی.
آنی باز خشمگین شد و در حالیکه صدای فریادش تمام خانه را پر می کرد شروع کرد به حرف زدن.
- من فقط فهمیدم برای شما دو نفر هیچ ... هیچ ارزشی نداشتم.انگار همین طوری ... شاید اشتباهی به دنیا اومدم ... تو من رو نمی خواستی چون عاشق منصور بودی.چون می خواستی با اون عروسی کنی.تو با جهانگیر عروسی کردی فقط برای اینکه منصور رو ناراحت کنی.بخاطر خودت ...
تو بخاطر خودت ... جهانگیر بخاطر خودش ... تو موندی ... اون رفت ... من چی بودم؟ کی بودم؟ ... همیشه به بچه های دیگه نگاه می کردم که پدر و مادر دارند ... یا یکی از اونها رو دارند.من فقط یه مادر بزرگ و پدر بزرگ پیر داشتم ...
حالا روی صحبت او با جهانگیر بود.
- هیچ وقت مدرسه من اومدی؟ هیچ وقت مراقب من بودی؟ فهمیدی اون دوست کثیفت چقدر دختر کوچولوی تو رو اذیت کرد ... من فقط هفت سالم بود ... اون حال من رو بهم می زد ... ازت متنفرم.چون تو هیچ وقت مراقب من نبودی ... تو فقط یه قاتلی.آدمکش!جهانگیر دیگر بیش از آن نمی توانست خود دار باشد.
- خفه شو آنی.تو دروغ گو ترین و عوضی ترین دختر عالمی.چطور می تونی یک همچین اراجیفی از خودت در بیاری.
- پس چرا از تو متنفرم؟! از تو ... از اون دوست آشغالت از الکس ... از ریموند ... از اون ... و به منصور اشاره کرد.کورش با حالی غریب در حالیکه عضلات بدن چهره اش از شدت ناراحتی منقبض شده بود،منتظر بود آنی به او هم اشاره کند اما دختر انگار اصلا او را نمی دید.
- من از همه بدم میاد.از همه شما ... از همه شما ... من نمی خوام دختر شما باشم ... اگر هم اومدم اینجا فقط می خواستم صبا رو ببینم ... می خواستم بفهمم چرا یه پیرمرد رو از دخترش بیشتر می خواست؟! چرا بخاطر من آمریکا نیومد؟ صبا تو می دونستی جهانگیر پدر خوبی نیست.چرا تنها گذاشتی؟ تو می خواستی طلاق بگیری ... چرا توی آمریکا طلاق نگرفتی ... شاید اون موقع می تونستی من رو با خودت ببری ایران.شاید منصور دنبالت میومد.مگه عاشقت نبود؟! شما به خاطر من هیچ کاری نکردید.
جهانگیر خشمگین به سمت او رفت،اما آنی به سرعت خود را عقب کشید و به طرف پله ها دوید.جهانگیر خیز برداشت و با یک حرکت بازوی او را گرفت و محکم فشار داد طوریکه چهره آنی از شدت درد درهم کشیده بد.صبا فریاد زد: ولش کن.
منصور خود را جلو انداخت.اما جهانگیر بازوی آنی را محکمتر فشرد و گفـت: می خوام باهاش حرف بزنم.تنها!
بعد تلاش کرد او را با خود از پله ها بالا بکشد.دختر به طرز عجیبی وحشت زده و در عین حال خشمگین می نمود.صبا به دنبالشان رفت و باز از جهانگیر خواست او را رها کند.منصور هم چند قدم جلو رفت و گفت: چرا آروم نمی شی آنی؟ اون می خواد با تو حرف بزنه.
صبا احساس سنگینی شدیدی در پاها و دستان خود می کرد.منصور متوجه حال خراب او شد و سعی کرد او را روی اولین پله بنشاند.
حالا جهانگیر و آنیتا به میانه پله ها،درست جایی که کورش با حرص و غضب ایستاده بود رسیده بودند.آنی هنوز سعی می کرد خود را از دست پدر رها کند و جهانگیر با خشمی کنترل شده او را به دنبال خود می کشید.
- اینقدر کولی بازی در نیار! فقط شرایط تازه ای برات دارم ... خفه شو آنی ... داری خسته ام می کنی.آروم باش.
کورش همچنان بی حرکت ایستاده بود با وجودیکه بخاطر حال زار او پریشان و نگران بود اما از حرفهای آنیتا خوشش نیامده و حس می کرد پدرش حق دارد از او توضیح بخواهد و آن مدارک با ارزش و پول کلانش را طلب کند.در همان لحظه اتفاقی افتاد که او به شدت غافلگیر شد.آنی با حرکتی پیش بینی نشده،وقتی هنوز از او دور نشده بود،مچ دستش را چنگ زد و با چشمانی پر از اشک و التماس ناله کرد : اون منو می کشه
کورش ! کمکم کن. این قاتل عوضی من رو می کشه!
جهانگیر نگاهی از سر استیصال به کورش انداخت و گفت: می بینی؟! این دختر خود شیطانه!
آنیتا هنوز مچ دست کورش را می فشرد و التماس می کرد.
- اون یک بار می خواست من رو بکشه.باور کن راست می گم. با چاقو می خواست منو بکشه ... کورش! کورش خواهش می کنم منو تنها نزار.
جهانگیر با حرکتی سریع دخترش را به دنبال خود کشید.دست آنی از دست کورش رها شد و در پی آن صدای فریاد جگر خراشش گوشهای کورش را پر کرد.صبا از پایین پله ها فریاد زد : ولش کن ... این راهش نیست.
ضجه های دختر شدیدتر شده بود.موهای زیتونی روشنش اطراف صورت و شانه ها ریخته و چند تار مو با اشکهای بی پایان او به صورتش چسبیده بود.
در بالای پله ها آنی خود را روی زمین انداخت تا با کمک وزنش خود را از دست پدر نجات دهد.اما جهانگیر با حرکتی سریع خم شد.دستهای بلندش را دور کمر انداخت و از زمین بلندش کرد.صدیا فریاد آنی باز به هوا برخاست.گریه صبا شدت گرفت.منصور کلافه و پریشان به سمت پله ها آمد تا جلوی جهانگیر را بگیرد.جهانگیر در اولین اتاق خواب را باز کرد.
- اتاق تو کدومه؟
با دیدن عکس ثمره که به دیوار آویزان بود فهمید آن اتاق آنی نیست.در دیگر را باز کرد.آنی به سمت کورش برگشت.
- کورش کمکم کن.کورش!
جهانگیر وسایل دخترش را شناخت.لبخند پیروزمندانه ای بر لب آورد.خواست وارد اتاق شود که حس کرد دو دست قوی یک بازویش را در چنگ فشرد.سر برگرداند و کورش را دید که با نفرت به چشمانش خیره شده.
- بذارش زمین.
- تو دخالت نکن پسر.این به تو مربوط نیست.
منصور با لحنی کنترل شده گفت: این دختر حالش خوب نیست بذار یک کم آروم بشه من راضیش می کنم با تو حرف بزنه.
اما جهانگیر بجای پاسخ با حرکتی سریع کورش را به عقب هل داد و با سرعت وارد اتاق شد و در را بست.کورش به سمت در هجوم برد.جهانگیر آنی را وسط اتاق پرت کرد.به در تکیه داد و در را قفل کرد.
صدای فریاد خشمگین کورش از پشت در به گوش می رسید.
- درو باز کن لعنتی.تو به چه حقی با اون این طوری رفتار می کنی؟
درو باز کن لعنتی.تو به چه حقی با اون این طوری رفتار می کنی؟
جهانگیر توجه به او و به دخترش که وسط اتاق از شدت گریه و وحشت می لرزید به سمت کشوهای میز آرایش کوچک هجوم برد.کشوها را یکی یکی بیرون کشید و وسط اتاق پرت کرد.با سرعت نگاهی به وسایل آی کرد و وقتی چیزی را می خواست نیافت به سمت کمد رفت.لحظاتی بعد کم هم زیر و رو شده بود.حالا تخت خواب آماج حملات او بود.تشک با یک حرکت به گوشه ای پرتاب شد و ناگهان مرد که موهای بلندش آشفته شده و صورتش از شدت هیجان و بر اثر تقلا به شدت بر افروخته بود،آرام شد.حالا آنی بجای گریه هراسان به پدرش خیره بود.کورش و منصور پشت در گوش تیز کرده بودند و جهانگیر به بسته ای که زیر تشک پیدا کرده بود نگاهی کرد.
نفس زنان بسته را برداشت به تندی پاکت را پاره کرد.با ریختن تعدادی ورق نیم سوخته در میان اتاق،آرامشی که می رفت در چهره اش جا خوش کند،تبدیل به طوفانی وحشتناک شد.
شکل لبایش تغییر کرد.فکش را با شدت به هم فشرد و نگاه پر از خشم و نفرتش به دختر وحشت زده و رنگ پریده وسط اتاق دوخته شد.قدمی به سمت او برداشت و از میان دندانهای بهم فشرده اش گفت: پول ها کجاست؟
آنی سعی کرد شجاع باشد و حرف بزند.کمی خود را عقب کشید.با دست لرزانش تکه مویی را که جلوی یک چشمش را گرفته بود کنار زد و تلاش کرد چیزی بگوید.وقتی لب باز کرد صدایش بیش از بدنش لرزش داشت و واضح به گوش نمی رسید.
- دادم به آدمهایی که ... بخاطر اسلحه های تو و دوستات بی چاره و بدبخت ... شدند!
کلام آنی واضح و پر صداقت بود.جهانگیر مطمئن شد دخترش آن کار وحشتناک را در حقش انجام داده.او دیگر حال خود را نمی فهمید.به سمت او هجوم برد همزمان فریاد زد.حالا دیگه راحت می تونم بکشمت هرزه کوچولو!
کورش و منصور با شنیدن صدای او سعی کردند در را بشکنند.
جهانگیر موهای آنی را در چنگ گرفت،دور دست چرخاند و سرش را به دیوار کوبید.صدای ضجه آن قلب کورش را در سینه تکان داد و او با ضربه محکمتری با شانه اش به در زد.
آنی بی حال روی زمین افتاد.از میان چشمهای نیمه بازش به پدرش نگریست که از خشم کف بر دهان آورده بود.نالید: من پشیمون نیستم.
کورش منصور را کنار کشید و با لگدی محکم بالاخره در را گشود.پایش از شدت ضربه،درد گرفت اما او بی توجه به درد خود را جلوتر از پدر،داخل اتاق انداخت.جهانگیر مانند دیوانگان می خواست لگدی حواله پهلوی دخترش کند که کورش طاقت از کف داد و به سمت جهانگیر یورش برد.اول مشت محکمی به صورتش زد و بعد با دستان بزرگش او را که از خودش بلند تر بود به عقب هل داد و به دیوار کوبید.جهانگیر هم به سمت او هجوم برد و آنها به شدت درگیر شدند.منصور با دیدن وضعیت آنها آنی را رها کرد تا کورش و جهانگیر را از هم جدا کند.
- کافیه! کورش آروم باش.جهانگیر تو دیگه شورش رو در آوردی.
دستش را روی سینه هر دو گذاشت،تمام قدرتش را جمع کرد و هر دو را به عقب هل داد.جهانگیر محکم به چهارچوب پنجره خورد و کورش هم نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد.
جهانگیر فریاد زد،این دختر زندگی منو نابود کرد.تمام مدارک رو سوزونده.راست راستی همه رو سوزونده.
بعد مانند دیوانه ها خندید و ادامه داد: این دختر دیوونست!
پول ها رو داده به جنگ زده ها ... مدارک رو سوزونده.به سمت برگه های نیم سوخته هجوم برد.آنها را برداشت و به منصور نشان داد.
- ببین.همه رو سوزونده.اینها رو هم لابد نگه داشته که من رو آتیش بزنه.
همانطور که او حرف می زد کورش به سمت آنی دوید.او نیمه جان کف اتاق افتاده بود و رگه باریکی از خونه از کنار پیشانی اش جاری بود.کورش با بغضی شدید سعی کرد او را از روی زمین بلند کند.همان لحظه آنی چشمانش را گشود.با دیدن او به زحمت لب باز کرد.
- چرا کمکم ... نکردی؟!
قطره اشکی از بین چشمان نیمه بازش بیرون چکید کورش را آتش زد.با یک حرکت،بدن سبک او را روی دو دست بلند کرد و از اتاق خارج کرد.
جهانگیر خواست به دنبال آنها برود.منصور محکم مقابلش ایستاد و گفت: همین حالا از خونه من برو بیرون.وگرنه پلیس خبر می کنم.پس تا بخاطر این لطفی که در حقت می کنم پشیمون نشدم گورت رو گم کن!
جهانگیر پوزخندی زد به طرف برگه های نیم سوخته رفت و آنها را درون جیبهایش گذاشت.دستی به موهای آشفته اش کشید و در حالیکه با غضب از کنار منصور عبور می کرد گفت: وقت برای تصویه حساب زیاده!
هنوز از اتاق بیرون نرفته بود که صدای فریاد وحشت زده کورش به گوش رسید.
- بابا! بابا!صبا ... صبا ...!
منصور با شدت جهانگیر را کنار زد و از پله پایین دوید.با دیدن پیکر بی جان صبا که پایین پله ها افتاده و خونی که زیر سرش جمع شده بود پاهایش سست شد.لحظه ای نزدیک بود کنترلش را از دست بدهد اما می دانست حالا وقت فرصت دادن به ضعف نیست.
به سمت همسرش رفت،صبا نمی توانست آنطور بی رحمانه او را تنها بگذارد.او اجازه نمی داد.
درکریدور خنک و خلوت بیمارستان،کورش با تنی خسته،نگاهی نگران و چهره ای غمگین و گرفته،با بی قراری قدم می زد.با برخورد قطرات باران به روی شیشه توجه اش به بیرون پنجره جلب شد.آرام به سمت پنجره رفت و از پشت آن به ریزش تنه قطره های ریز باران نگاه کرد.چرا نفهمیده بود باران کِی شروع شده؟!
وقتی آمبولانس آمد زمین خشک بود.پس چطور آن قدر ناگهانی باران گرفته بود.بغضی بزرگ گلویش را فشرد و چشمان اندوهگین و سیاهش را به اشک نشاند.کم کم بغض شدیدتر شد و اشک بیشتر.نگاه ترش را به آسمان بارانی دوخت و زمزمه کرد: خدایا خواهش می کنم صبا رو از ما نگیر.
کم کم داشت منفجر می شد.دستش را روی دهانش فشردو سعی کرد بر آن بغض سرکش مهار بزند.
- آقای کیانفر ... بیمارتون بیدار شده.
کورش دستی به صورتش کشید تا آن اشک را پاک کند.به سمت پزشک جوانی که پشت سرش ایستاده بود برگشت.
- حالش چطوره؟
مرد شانه ها را همراه ابروانش بالا داد و گفت: ظاهرا که خوبه.راستش وضعیت ظاهری اش بیش از حد انتظار خوبه اما حالتهاش ...
- یعنی هیچ صدمه خاصی ندیده.
... اما اون گله ای از درد نمی کنه.رفتارش عجیبه.خیلی ساکته! اینجور مواقع بیمار از درد ناله می کنه ... اما اون با وجودیکه مشخصه درد می کشه حرف نمی زنه،حتی مسکن هم نمی خواد.
کورش با کلافگی دست درون جیبهایش فرو برد و نگاهش را به زیر دوخت.
- احتمالا ایشون شوکه شدن ... بهتره باهاش حرف بزنید،اما اشاره ای به علت حضورش در اینجا نکنید.
کورش غمگینانه پرسید: از پدر و مادرم چه خبر؟
چهره دکتر هم رنگ اندوه بخود گرفت.
- خانم کیانفر هنوز بیهوش هستند.دکتر هم همچنان بالای سرشون.
- اون که خوب می شه دکتر.مگه نه؟
- یک سکته ناقص ... به همراه ضربه مغزی ... باید دعا کنیم.
- نظر دکتر عظیمی چیه؟
- عمل که موفقیت آمیز بود ... دکتر هم راضی به نظر می رسید.فقط باید صبر کنیم تا بیمار به هوش بیاد.
بعد لبخندی روی لب آورد،دستی به شانه کورش زد و گفت: شما بهتره فعلا سری به این خانم جوون بزنید.دکتر کیانفر خیلی سفارشش رو کردند.
کورش نفس عمیقی کشید و به سمت انتهای کریدور،جایی که اتاق آناهیتا قرار داشت رفت.چند ضربه به در زد اما جوابی نشنید.آرام در را گشود و وارد شد.
آنی به پشت روی تخت دراز کشیده و نگاهش به پنجره بود.سرش را بانداژ کرده بودند.از دیدن حالت او دل کورش به درد آمد.
لحظه ای صدای فریادهایش در گوشش پیچید و از شدت تأثر دوباره آن بغض بزرگ هنجره اش را درهم فشرد.
موهای بلند و مواج آنی،نامرتب اطرافش روی بالش رها شده و انگشتان یک دستش که از زیر پتو بیرون بود محکم مشت شده و نشان از تحمل دردی عمیق داشت.
کورش همچنان ایستاده و با تأثر او را نگاه می کرد که ناگهان آنی سر برگرداند و با چشمان بی حالتش او را نگاه کرد.
کورش سعی کرد لبخند بزند اما بجای آن قطره اشکی در چشمش درخشید.چند قدم جلوتر رفت و به زحمت لب باز کرد.
- حالت چطوره؟
چشمان آنی هم پر از اشک شد و مظلومانه گفت: من دروغ نگفتم ... پشیمون نیستم ... تو حرفهام رو باور می کنی؟
کورش از منصور شنیده بود که جهانگیر چه حرفهایی راجع به آنی زده.در حقیقت هیچ چیز به نفع آنی به نظر نمی رسید!
- اون داشت منو می کشت ...
- اون پدرتونه ... نمی تونستم باور کنم با تو ...
- کاش زودتر کمکم می کردی ... اما مهم نیست ... من پشیمون نیستم.اون قاتله ... قاتله همه آدمهایی که توی افغانستان و عراق و هر جای دیگه تو این دنیا می میرن!
- تو اشتباه می کنی ... اون توضیح داده ...
آنی اندکی هیجان زده گفت: نه ! من مطمئنم.
کورش جلوتر رفت.دست روی شانه او گذاشت و با لحنی آرامش بخش گفت: ما بعدها فرصت داریم در این مورد حرف بزنیم.بهتره فعلا آروم باشی.
اما آنی بی توجه به گفته های او با صدای بلندتری گفت: من راست گفتم.تو باید باور کنی ... تو باور کن کورش ... من دزد نیستم ... من دختر بدی نیستم ... من باد اون کار رو می کردم ... آنی ... دست زیر سینه اش گذاشت.درد بر اثر تقلا و هیجان با شدت بیشتری در قفسه سینه اش پیچید،اشکهایش را جاری ساخت و نالش را در آورد.
کورش سعی کرد آرامش کند.اما وقتی بی قراری اش را دید زنگ بالای سر او را فشرد.آنی دست او را که از روی زنگ پایین می آمد در هوا گرفت.میان دو دست عرق کرده خود فشرد و در میان گریه گفت: اگر دروغ می گفتم باید پشیمون بودم ... اما نیستم.
کورش بی طاقت گفت: تو در مورد بیماریت هم اشتباه کردی.
دست آنی سست شد و چهره اش وحشت زده.نفس زنان گفت: اون به من گفت ... اون گفت مریضم ... اون دروغ گفت بود ... من ...
پرستار به محض ورود آنی را دید که گریه می کند.کورش پشیمان از حرفهایی که زده بود سعی می کرد آرامش کند.مدام عذر می خواست و قول می داد در مورد حرفهای او تحقیق کند تا درستی حرفهایش به همه ثابت شود.
پرستار عصبانی جلو آمد و گفت: چه اتفاقی افتاده؟ شما چی کار کردید؟!
کورش با ناراحتی گفت: حالش خوب نیست.درد داره.
- بله.متوجه ام.شما بفرمائید بیرون.
آنی دست او را محکمتر فشرد و خواست او ترکش نکنه.
پرستار با بی حوصلگی آمپولی آرام بخش آماده کرد و با کمک کورش آنرا به رگ دست آنی تزریق نمود.بعد با حالتی جدی رو به آنی گفت: اگر می خوای اجازه بدم این آقا این جا بمونه باید قول بدی ساکت باشی .الان نصف شبه و همه خوابن.آنی بینی اش را بالا کشید و در حالیکه نفس های مقطعی می کشید سکوت کرد.کورش نفس عمیقی کشید.از پرستار تشکر کرد و با نگرانی به چهره آنی خیره شد.
بعد از خروج پرستار کورش لبخندی بر لب آورد و گفت: با اون ظاهر آرومی که همیشه داشتی فکر نمی کردم اینقدر کولی باشی.
آنی چشمانش را بست و گفت: خودم هم فکر نمی کردم!
کورش خندید.
- نمی خواهی دستم رو ول کنی؟
آنی دست او را محکمتر فشرد و کمی به سمت خود کشید.
چشمانش را باز کرد.به چشمان معذب کورش خیره شد و زیر لب گفت: حرفهام رو باور کن ... من دیوونه نیستم ... دختر بدی نیستم ... من باید اون کارو می کردم ... پشیمون نیستم ... فقط خسته ام ... باور می کنی؟
کورش در چشمان او جز صداقت چیزی نمی دید.ناگهان تمام احساسات مبهمی که نسبت به او داشت فراموشش شد.او حالا دختری تنها و زخم خورده،اما شجاع و با شهامت را مقابل خود می دید که نمی خواست هویت خود را پیدا کند.که نمی خواست بد باشد یا در بدیهای دیگران شریک باشد.
- باور می کنم ... باور می کنم خانمی ...!
بی آنکه متوجه باشد لفظی را که گاهی منصور در مورد صبا به کار می برد در مورد آنی بکار برده بود.لحظه ای چیزی درون قلبش فرو ریخت و حس کرد دیگر تاب نگاه کردن به آن چشمان مخمور خاکستری که حالا رگه های سبز و عسلی بخوبی در آنها هویدا بود،را ندارد. خود را عقب کشید.آب دهانش را به سختی فرو داد و دستش را از میان دستان شل شده آنی بیرون آورد.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .